همه شهر دور او را حلقه زده بودند ، و هر کس قیمتی می گفت و کنار می رفت و نفر بعد سعی می کرد قیمتی بیش از او بگوید ، سر و صدای تعیین قیمت، تمام شهر را پر کرده بود ، یکی از میان جمع فریاد می زد دو کیسه طلا دیگری می گفت چهار کیسه طلا یکی می گفت
هم وزن او را طلا می دهم قیمت گذاری ادامه داشت ، تا اینکه پیرزنی از راه رسید و دلش ، حسرت او کرد ، در میان های هوی مردم فریاد زد دو کلاف نخ! جمعیت متعجب با تمسخر به سوی او بازگشت ، پیرزن گفت : هر چه گشتم بیش از این در خانه ام نبود برای خرید یوسف بدهم ، تمام زندگی ام همین است! ... یوسف را فروختند ، نه به دو کلاف نخ بلکه به قیمت تمام زندگی پیرزن ، چون او گرانترین قیمت را گفت.
داستان خیلی قشنگی بود
خواهش میکنم گلم
به این میگن عاشق واقعی
کسی که به خاطر عشقش حاضر همی زندگیشو بده